امروز وقتی اومدم تو وبلاگم و خواستم پست جدید بذارم دیدم برام یه کامنت اومده، طبق معمول خیلی خوشحال شدم، ولی :
ادامه مطلب ...از همه ی دوستان که حال و روزم رو میپرسن خیلی ممنونم. راستش باید بگم که خوب هستم و خدارو هزاران بار شکر.
من معمولا نمیتونم روزانه نویسی داشته باشم و بیشتر ترجیح میدم خاطره نویسی کنم یا موضوعاتی که به ذهنم میرسه رو بگم.
بهرحال امروز من ، چند دقیقه بود چشمام گرم شده بود و دلم میخواست یه نیم ساعتی بخوابم که با صدای همسایه جدید از خواب ناز پریدم بالا، و داشتم فکر میکردم با این همسایه ی عزیز چطوری سر کنم؟
قضیه از این قراره که:
کاش میشد بعضی وقتا یه در باشه که بری زنگشو بزنی و خدا در رو برات باز کنه و تو بری مهمونش بشی و هی حرف بزنی و حرف بزنی و خدا گوش کنه و سوال بپرسی و جواب سوالاتو بده..
کاش میشد ، هر وقت دلت گرفت ، موبایلتو برداری و مسیج بدی و اونور خط خدا جواب بده..
کاش میشد بعضی وقتا به آسمون که نگاه میکردی فرشته های در حال پرواز رو میدیدی و میرفتی تو بغلشون تا هرجایی که میخوای تو رو میبردند...
کاش میشد ........