تصویری از زندگی من
تصویری از زندگی من

تصویری از زندگی من

درهم نوشت از بچگی


از وقتی خاطرات شیرین تعریف میکنم بعد که شما کامنت میذارین من خودم کلی میخندم، خودم کلی انرژی میگیرم و کلی خاطرات دیگه هم یادم میاد. مثلا از بالو نوشتم بعد یاد فرفره  و خاله بازی و چیزای این جوری افتادم.

دیروز کلی گشتم که از بچگیم یه عکس پیدا کنم براتون بذارم و شما تشخیص بدین من کدوم یکی از بچه ها هستم(تقلب از روی دست نازنین) بعد دیدم ماشا... عکسایی که من دارم اونقدر کیفیت داره که الان که روی کاغذ هست باید با ذره بین نگاه کنی چه برسه به وقتی اسکن بشه که دیگه هیچی نمیمونه.

خلاصه از خیرش گذشتم.

گرچه من وقتی بچه بودم خیلی شر بودم و تو عکسام میتونستین از چشمام بفهمید که چه موجود خبیثی بودم. از خبیثیم همینقدر براتون بگم که من یه بار پولامو جمع کرده بودم.(فکر کنم اونزمان هشت سالم بود)و رفتم تو مغازه قنادی و چند تا کیک خامه ای خریدم. بعد تو راه شروع کردم با ولع، نون خامه ای ها رو خوردم. یه سه چارتایی که خوردم، دیدم دیگه نمیتونم و حالم داشت بد میشد و خلاصه رسیده بودم دم خونه و نمیدونستم چیکار کنم؟

از یه طرف اونقدر خبیث بودم که دلم نمیخواست کیکها رو به مهناز و آذر بدم و از یه طرف حالم داشت بد میشد.

حالا فکر میکنید من اون کیکها رو چیکار کردم؟

بله بنده با کمال حماقت و رذالت، کیکها رو انداختم تو یه جوی اب که نزدیک خونه مون بود و اومدم خونه.

یعنی ترجیح میدادم یه چیزی رو که دارم به کسی ندم. تا این حد ادم خسیسی بودم من!!!!

البته هنوز که هنوزه هر وقت این خاطره رو برای مهناز و آذر میگم یه چار تا فحش به من میدن که بمیری مهتاب که اینقدر خسیس بودی.


خب حالا رسیدیم به جوک اصفهانی؛ قبلش بگم که بنده چون خیلی مودب هستم پیشاپیش عذر خواهی میکنم ، ولی واقعا این تکیه کلامایی که تو این جوک  و جوکهایی که بعدا مینویسم به طور روتین و روز مره تو کلام مردم اینجا بکار میره و اصلا هم چیز بدی به حساب نمیاد

لطفا این جوک رو با لهجه بخونین؛


دردل بزاز اصفهانی

خانوم اومدس، پارچه خریدس

بردس بریدس، دادس دوختس

رفتس عروسی، کلی رقصیدس

قر دادس، فیس دادس

بچه ش روش ریدس

خودش از هولش توش گوزیدس

بردس شستس، شیکافته س

پس آوردس،میگد از رنگش خوشم نیمدس...........


نظرات 29 + ارسال نظر
ستاره 5 دی 1391 ساعت 19:37 http://10rr10aa.blogfa.com

واااااااای مهتاب چقد خسیس بودی ......

منم بچه بودم با یکی از داداشام که دو سال از من کوچیکتر

بود خیلی خیلی شیطنت میکردیم....تو اکثر خاطرات همدیگه هستیم

جوکه باحال بود مهتا ب

بیش تر از این حرفا عزیزم
میدونی من خودم به این جوک خیلی میخندم، چون به عینه در طول روز میبینم.

ای خدا مهتاب از دست تو
منم یه خاطره بگم ازخودم
مامانم پول داده بودمنو خواهرم نیکا بریم سیب زمینی بخریم وقتی خریدیم 25زار ینی دو تومنو یه 5زاری زیاد اومد نیکارفت کیک خرید خوردیم به منم داد وازم قول گرفت به کسی نگم منم محکم بهش قول دادم وقتی اومدیم خونه مامانم گفت کو بقیه پولش؟ نیکا دروغکی گفت دیگه بقیه که نداشت منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم به مامانم که نیکارفته کیک خریده
حالا بعد اینهمه سال هنوزم تو جمعهامون نیکا میاد به شوهرم وبقیه تعریف میکنه ومیگه عجب زن مارمولکی داشتی

نیکا همون خاهرت بود که ازت کار میکشید؟
اگه همون بوده که خب حقش بوده.. ولی جدی من بچه بودم خیلی خبیث بودم.تو هم انگار بودی ولی رو نکرده بودی

وای مهتاب! به تو نمیاد این کارا!!!

یعنی اینقدر به نظر خوب میام؟

Golbarg 5 دی 1391 ساعت 20:21

kheili ba mazze bood. ham joket ham khaterat. man o baradaram vaghti bache boodim hichi ro bedoone ham nemikhordim. baradaram miraft az maman bozorgam nokhodchi kishmish migereft miavord. mishestim sare kase, har nokhodchi ya keshmesh ro nesfesho oon gaz mizad nesfe digasho midad man mikhordam. aghlemoon nemiresid ke mishe yeki oon bokhore yeki man. doone doone hamaro ye nesfe gaz mizadim nesfe digasho mizashtim dahane oon yeki. albatte oon male bachegi bood. alan dige az in gozasht ha nadarim be ham.

وای چه چقدر شما با هم مهربون بودین. خوش بحالتون. من که همش امین رو له ولورده میکردم وخسیس هم بودم. ولی خیلی خنده دار بود که نمیدونستین میشه دونه دونه خورد جای نصف نصف کردن


معلومه از اون اصفهانی های اصیل هستی ها. حالا نمیدونم هنوز حفظش کردی یا نه

بعید نیست هنوزم حفظش کرده باشم

نه اون نیکو بود نیکا بعد نیکو به دنیا اومد همسن خودته
من خباثتم به خباثت تو نبود ولی بلد نبودم دروغ بگم فکر میکردم اگه دروغ بگم همه میفهمن

من همش اسم این خواهراتو قاطی میکنم. بازم دفعه ی بعد میگم نیکو بود یا نیکا؟
پس تو به همسن من نارو زدی
خب عزیزم میخواستی دروغ نگی چرا دیگه قول دادی؟

جوجو 5 دی 1391 ساعت 21:03 http:// p22.blogsky.cm

وای مهتای کلی خندیدم..خیلی باهال بود

خداروشکر که خندیدی

پَرندیک 5 دی 1391 ساعت 21:26 http://parendik.blogfa.com

خسیس

ونوس 5 دی 1391 ساعت 21:39

جوکه که بی تربیتی نبود :)))

نبود؟
من فکر کردم بود

رها 5 دی 1391 ساعت 22:05

همچین گفتی بی ادبی من با یک چشم خوندمش
اما خیلی جوک باحالی بود راست میگن دیگه

خب حالا یه دفعه دیگه با چشم باز بخون
باور کن دقیقا همین جوریه
بازم جوک دارم میگم

شاهدونه 6 دی 1391 ساعت 02:09

اونجا که توش گوزیدس خیلی باحال بود مهتاب منم بچگیم تو مایه خودت بودم این از خسیسی نیست از ترسه

شاهدونه خب بزاز راست گفته دیگه
از ترس یا هرچیزی که بوده حالا یادمون میاد میخندیم.

یلدووک 6 دی 1391 ساعت 07:43 http://yald00k.blogfa.com/

چقدر جوکه بامزه بود
منم خیلی شر وشیطون بودم وقتی عید سال میشد با خواهر بزرگم میرفتیم سر کمد مومانم اون کشیک میداد ومنم به آجیلا دستبرد میزدم بعد تقسیم میکردیم ووقتی باهم دعوامون میشد میرفت منو لو میداد
کاش دوباره بچه میشدیم دنیا را بهم میریختیم

من خواهرای خوبی داشتم ولی خودم خبائثم زیاد بود. مثلا یه بار با خواهرم دعوام شد رفتم لباس مهمونیشو با قیچی بریدم. کلا خیلی بدجنس بودم.

خدا بگم چیکارت نکنه ! منم یاد بچگیهام افتادم که چیکارا که نمیکردم. مثلا زمانی که در مغازه بابم بودم میرفتم از تو کشوی میزش (که ما بهش میگیم دخل) یواشکی پول کش میرفتم بعد میرفتم بستنی میخریدم میخوردم آی حال میداد یعنی هر روز کارم همین بود. بعد یه مدت دل درد بدی گرفتم. مامانم بردم دکتر، دکتره فهمید گفت بستنی زیاد میخوری؟ منو میگی [:S035: هنوز که هنوزه با خودم میگم دکتره از کجا فهمید ؟ آخه اولین سوالی که کرد همین بود

جوکه خیلی باحال بود دستت مرسی

اخه بچه اگه بخواد کاری بکنه انجام میده حالا حتی اگه تو شیشه باشه
ولی عجب دکتر زرنگی بوده ها. وگرنه معلوم نبود تو تا کی بستنی میخوردی؟

زی زی 6 دی 1391 ساعت 11:22 http://zizi1364.blogfa.com

بامزه بود

پدر بزرگ منم بفالی داشت نصفه شب با دخترعموهام میرفتیم دزدی

الام وجداد درد دارم .

جوکت باحال بود مهتاب

عزیزم این دستبرد برای شکم که تو همه ی بچه ها هست..اگه نباشه که بچگی هم نیست.

شیدا 6 دی 1391 ساعت 13:35

اینو گفتی یاد یکی از کارگرهای کارخونه افتادم
یه پیرمرد شیرین زبون (البته همونکه دنبال پماد با پوست سبز بود)
بنده خدا سیزده چهارده تا بچه داره و کلی نوه نتیجه
به قول خودش همیشه خونه شون کاروانسراست و هر شب یه سری از بچه ها اونجان
یه شب سر راه هوس میکنه یه کم آلو سیاه میخره
میرسه خونه می بینه پشت در پره کفشه و می فهمه بره تو یه دونه از این آلوها هم بهش نمیرسه
میاد برگرده بره تو کوچه که یکی از نوه ها می بیندشو و با جیغ و داد فریاد میزنه آقا اومد (بهش میگن آقا)
اونم از هولش تو حیاط شروع میکنه آلوها رو با هسته قورت دادن
میگفت شب رفتم بخوابم دیدم دراز میکشم نفس بالا نمیاد هی چرخیدم اینور هی چرخیدم اونور دیدم نه خیر نفس نمیشه کشید رفتم عیال رو صدا کردم گفتم بیا وصیت کنم دارم میمیرم جیغ زد بچه ها اومدن بردنم دکتر

پس آلوها بهش زهر مار شده
ولی جالبه که اون اقاهه خودش آلوها رو خورده ، من خنگ که کیکها رو انداختم تو جوی اب.

مهتااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب خیلی باحال بود.

جوک باحال بود یا خبیثی من؟

نفس 6 دی 1391 ساعت 15:43 http://nazfd67.persianblog.ir

مهتاب کلی با پستت خندیدم...حال روحیم درب و داغون بود ...مامان بزرگم...امتحاناتم...اومدم وبلاگت کلی خندیدم
وای مهتاب من انقدر بچگیم مثبت بودم که حد نداشت یادمه یه بار مامان بزرگم برام بستنی خریده بود گفت زود بخور تا آتنا ( دختر داییم) نیومده که اون نخواد منم انقدر یواش یواش خوردم تا آتنا برسه نصفش رو بدم به اون...یه بچه هم که می یومد تو خونمون می بردمش تو اتاقم همه اسباب بازی هام رو می دادم بهش اونام خراب می کردن یه بار نشستم همه اسباب بازی هام رو کادو کردم می خواستم ببرم بدم به یه بچه هه که تو پارک دم خونمون واکس میزد مامانم اومد نذاشت ولی انقدر گریه کردم که مامانم گذاشت چندتاش رو بهش بدم....پتروسی بودم واسه خودم

خوشحالم که خندیدی عزیزم.
حال مادر بزرگت بهتره؟
عزیزم اسم تو رو باید میذاشتن نفس دست ودلباز
عزیزم خبائث من از این دست زیاد بود. بخوام بنویسم میشم مهتاب خبیث

کاش عکست رو میذاشتی تا من هم تلافی کنم قزمیت ترین رو بگم توئی
خب من یکی از خاطرات بسیار شیرین کودکیم خوردن یواشکی آلوچه یخی هست...چون من اون موقع دبستانی بودم مامانم من رو میبرد و میاورد ولی خواهرهام چون راهنمایی بودن خودشون میرفتن و میومدن...بنابراین میتونستند دور از چشم مامانم آلوچه بخرن و شبها زیر پتو یواشکی میخوردیم...گاهی هم مامانم هسته هاش رو پیدا میکرد و کلی دعوامون میکرد
ولی خیلی مزه میداد

راستی تو هم خیلی اصفهانی اصیل بودیا...با اون خساستت...
جوکت هم بامزه بود...حالا واقعا اصفهانی ها از این کارها میکنند؟

عزیزم مطمئن باش من از قزمیت هم به رد بودم.
در ضمن من عکس بذارم شما باهوش هستین دقیق دست میذارین روی من.
باید اینجا اعتراف کنم که خیلی ها به من میگن تو خسیسی
دقیقا خیلی از زنهای اصفهانی همین کارو میکنند.

هستی 7 دی 1391 ساعت 20:19 http://hayooo.blogfa.com

مرسی مهتاب جان از صبح کلی کار کرده بودم وخسته بودم با این خاطره وجوک کلی خندیدم

خداروشکر که خیلی ها خندیدند.

شما هم خسته نباشی خانوم

تارا 7 دی 1391 ساعت 21:44 http://taranevesht1.blogfa.com/

من بچه بودم خیلی خنگ بودم. جلو چشمم بلایی سر خواهر برادرم می آوردن چیزی نمی گفتم! البته این مال 5 سالگی و کمتر از اون بود. چون یه خاطره ی خیلی بد تو ذهنم دارم که تا حالا برای هیچ کس تعریف نکرده م.
اما بعد که کمی بزرگتر شدم، یه جورایی مامان خواهر برادرام شدم...
جوک هم خیییییییلی خوب بود. دفعه ی اول که خوندمش مرده بودم از خنده...

عزیزم اخه تو اون سن که بچه متوجه خوب وبد نمیشه.
منم دفعه ی اول کلی خندیدم ولی هنوزم برام خنده داره. چون به نظرم کاملا هم واقعیه.

مهدی 8 دی 1391 ساعت 15:16 http://norm.blogsky.com

شلوغی تو دوران بچگی دنیاییه واسه خودش...
بعضی وقت ها که مادر من کارای منو تعریف میکنه با خودم میگم خدا صبر داده بهشون... هه هه...
موفق باشی دوست عزیز...


مادرها که صبر ایوب دارن.شما هم موفق باشید.

زهرا م 9 دی 1391 ساعت 12:46 http://zkh.blogsky.com

سلام مهتاب جان جوکت جالب بود خیلی هم بی تربیتی نبود شاید هم تو خیلی با ادبی در مورد خاطره بچکی ات خیلی بامزه بود چطور دلت اومد شیرینی ها رو بریزی جو ی اب(شیرینی مورد علاقه دوران کودکی من بود) راستی چند سالت بود؟

اون جوک بیشتر واقعیت رو نشون میداد
از بس خنگ بودم وعقلم نمیرسید این شیرینی رو وقتی بریزم تو جوی اب ، نه نفعش برای منه و نه برای مهناز و آذر..
فکر کنم هفت هشت سالم بود

نسترن 10 دی 1391 ساعت 06:41

هه
منم این کار رو مشابهش رو پارسال کردم!
یه جعبه کیک !
اولش به نیت بقیه هم خریده بودم ... یه چند ساعتی هم جاهای دیگه خرید داشتم و از این سر شهر رفتم اون سر شهر و اینم دنبال خودم کشوندم! آخرش یه بحثی پیش اومد که منم یهو اراده رژیم گرفتن اومد سراغم !
موقع برگشتن به خونه خواستم بندازمش تو جوی آب ولی دلم نیومد و منصرف شدم! دو دقیقه نشده اومدم بند کفشمو ببندم که کلا جعبه پرت شد تو جو
فقط دلم میسوزه با چه بیچارگی من اینو دنبال خودم سه چهار ساعت تو تاکسی و فروشگاه و ... کشیدم!!!

اون جعبه کیک فکر کرده که اگه ببریش خونه ، حتما وسوسه میشی بخوریش و رژیمت خراب میشه. پیش خودش گفته برم تو جوی اب بهتره.

نسترن 10 دی 1391 ساعت 06:43

در کل به نظرم فقط از خساست نیست
ترس از بازخواست شدن و توضیح و اینا هم هست ...

ولی واقعا زنهای اصفهانی این کارو می کنن؟؟؟
فروشنده هم ازشون قبول می کنه؟؟؟؟!!!!!

دقیقا همینطوره. اخه ذهن بچه ها قدرت استدلال هم که نداره، فقط تو ترس خودش نشون میده.
خیلی هاشون اره.......

لیلین 10 دی 1391 ساعت 09:59 http://lilien.blogsky.com

جالب بود این خاطره ات. گاهی در بچگی کارهایی میکردیم که بعدا خیلی ازش خجالت میکشیم.
این جوکت رو من یه جور دیگه شنیده بودم در مورد عروس
یارو دخترو بردس دستمالی کردس
مالوندس کردس حالا پس آوردس میگد پارس
البته به قول خودت با لهجه بخون.

اره واقعا
عزیزم اون جوک هم درست شنیدی و اونم واقعی هست..

شوهرجان 17 دی 1391 ساعت 00:57 http://pws.blogsky.com

سلام
برای خواندن پستهای آخر شما و صد البته برای گذاشتن کامنت نیاز به رمز دارم.
خواهشمند است رمز عنایت بفرمایید!

سلام
ممنون از حضورتون. فقط با عرض معذرت به دلایلی کاملا شخصی نمیتونم به اقایون رمز بدم.

زیتون 17 دی 1391 ساعت 10:13 http://zatun.blogsky.com


اگرامکان دارد رمزمطالبت رابهم بده چون درخبرنامه لینک کردمت تا هروقت بروزشدی بخونم بیشترش که رمزباشه نمیشه استفاده کرد

ممنون از حضورتون..
با عرض معذرت به آقایون رمز نمیدم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.