تصویری از زندگی من
تصویری از زندگی من

تصویری از زندگی من

کاش میشد....

کاش میشد بعضی وقتا یه در باشه که بری زنگشو بزنی و خدا در رو برات باز کنه و تو بری مهمونش بشی و هی حرف  بزنی و حرف بزنی و خدا گوش کنه و سوال بپرسی و جواب سوالاتو بده..

کاش میشد ، هر وقت دلت گرفت  ، موبایلتو برداری و مسیج بدی و اونور خط خدا جواب بده..

کاش میشد بعضی وقتا به آسمون که نگاه میکردی فرشته های در حال پرواز رو میدیدی  و میرفتی تو بغلشون تا هرجایی که میخوای  تو رو میبردند...

کاش میشد ........

نظرات 31 + ارسال نظر
راضیه 17 دی 1391 ساعت 18:51

از روزی که ابی نشست با خدا چای نوشید خدا هم یخش واشده با همه مشتی تا میکنه مهتاب جون. امیدتو از دست نده

مرسی اینو گفتی، باور کن حوصله نداشتم ولی با این حرفت لبخند اومد روی لبم....

هی میخواستم پست بعدی خاطراتم رو بنویسم ولی حسم نمیاد...
راستی اون چیزی که میخواستی به فیس بوکت فرستاده شد

راضیه 17 دی 1391 ساعت 19:01

قربون لبخند قشنگت برم عزیزم

آره. به دستم رسید. خیلی خیلی ممنونم

شما اکانت فیسبوک نداری مهتاب؟

مرسی عزیزم
من یه اکانت ساختم به همین اسمی که اینجا هستم. ..ولی باورت میشه فقط دوبار رفتم سر وقتش. باید برم ببینم ادرسم چی بود بیام بذارم وحداقل اونجا کمی بخندیم.

ونوس 17 دی 1391 ساعت 19:07

کاش میشد...
اصلا خدا یه مدته خیلی خودشو میگیره...واسه من که خیلی خودشو میگیره...انگار نوبرشو اورده!!....رفته یه گوشه نشسته دستشو گذاشته زیر چونه اش برام لبخند ژکوند میزنه و هی نگاه میکنه!!یکی هم نیست بگه اینا دهنشون سرویس شده تو همچنان می خوای لبخند ژکوند تحویل بدی!!!
خسته شدم از دستش....

نمیدونم چه حکمتیه؟ !
هر جا میرم میبینم همه یه دل پر غصه دارن
من که خودم یه ارزویی دارم شاید از بچگی دارم بهش میگم، بعضی وقتا میبینم جوابمو نمیده یه مدت بی خیال میشم ولی باز میبینم نمیشه، باز میام هی التماسش میکنم.

راضیه 17 دی 1391 ساعت 19:29

آدرستو بذار تا اددت کنیم. خیلی از بچه ها اونجا هستن. دور هم خوش میگذره. حتما بیا مهتاب

باشه عزیزم حتما میذارم..اول برم یه کم سر و سامونش بدم وادرسمو بذارم.

اتفاقا سر شبی افتاده بودم تو فکرت نمیدونم چرا؟ ولی یهویی نگرانت شدم گفتم چرا چن روزه ازش خبری نیست
اتفاقا تمام این ای کاشها داره همش داره اتفاق میوفته ولی یکی مث من غافلیم که جواب همه سوالام تو کتابش هست
خیلی حرف دارم ولی حالا خیلی موقعیتشو ندارم اگه عمری بود بعدن ایشالا

عزیزم به قدر فهمم، اونقدری که از کتابش فهمیدم اینه که جواب ما رو میده.
فقط به نظرم میاد که گاهی خیلی طول میکشه.. مثلا برای یکی از ارزوهام شاید حدود بیست سال هست من دارم بهش میگم. مگه قراره چند سال عمر کنم؟
بهر حال من خیلی دلم گرفته ومتاسفانه میبینم خیلی ها هم مثل من غم دارن.

من که فعلا مختصاتم جایگاهم رو نسبت به خدا گم کرده ام...چه برسه به آرزوی این چیزهایی که تو گفتی

خب اگه آرزوهای من براورده میشد یعنی این که من خدا رو وقتی صدا میزنم اجابت میشه ولی اینطور نیست.

تارا 17 دی 1391 ساعت 22:45 http://taranevesht1.blogfa.com/

آخ گفتی... گاهی پیش میاد اون قدر به استیصال می افتی که این افکار بزرگ ترین آروزی زندگیت می شن. گاهی دلم می خواد بشینم رو به روش و هر چی بهش می گم همون جا جوابمو بده... چه آرزوی شیرین و غیرممکنی...

من گاهی به خدا میگم خدایا اگه قرار نیست آرزویی از من رو بهم بدی حداقل فکرش رو هم از سرم بیرون کن... این دیگه حکمت نیست که من نفهمم
هی حرف بزنی وحرف بزنی وبعد هم انگار نه انگار وجوابی نگیری خب ادمو خسته میکنه...

مریم 17 دی 1391 ساعت 23:33 http://mehrabantwo.blogfa.com

کاش می شد......

کاش...

عسل 18 دی 1391 ساعت 01:30 http://beyondborders.blogsky.com

مهتاب با این متنت یاد ترانه ی خدا با ماست ابی افتادم:

همیشه فکر می کردم زمین پسته
خدا رو سوی قبله میشه پیدا کرد
همین دیروز سمت این حوالی بود
یکی در زد خدا رفت و درو باز کرد

من این روزا یه حال دیگه ای دارم
جهان من لباس تازه می پوشه
من و تو دیگه تنها نیستیم چون که
خدا با ما نشسته چای می نوشه

راستش رو بخواهی حس من به خدا این روزها کاملن برعکس توئه. شاید برای همین بود یاد این شعر افتادم...

اتفاقا این یکی از ترانه هاییه که من واقعا عاشقش هستم.
خداروشکر که تو حالت خوبه وخدا رو خیلی خوب حس میکنی...

مهتاب سادات 18 دی 1391 ساعت 02:47

خدا حواسش به بندش هست و به موقعش دست به کار میشه نا امید نشو
فقط بهش اعتماد کن
نیازی نیست موبایل داشته باشه یا در رو به روت باز کنه پس نماز رو گذاشته واسه چی؟ واسه اینکه بشینی هر چی میخوای بهش بگی ... همین که جانمازتو پهن کنی یه نیمه شب خلوت و شکرشو به جا بیاری و دو رکعت نماز به جز واجباتت بخونی میتونی راحت باهاش حرف بزنیو اونم گوش میده و مطمئن باش کمکت میکنه دیر یا زود خلاصه دستاتو میگیره

فیس بوکتت سرو سامون بده بیا اونجا

خدا حواسش هست ولی من خیلی هم دیدم که گاهی بر عکس طول میکشه..
نمیدونم رفتار ماست یا خواست خداوند، که گاهی اوقات بعضی چیزا خیلی سخت میشه..
اون روش هم خیلی امتحان کردم ...
باورت میشه من تو فیس بوک خیلی گاگولماز بس نرفتم اصلا چیزی نمیدونم.ولی باشه سر وسامون میدم.

ممنونم از خصوصیت .
امیدورام الان حالت خوب باشه و روبراه شده باشی .
منم زیاد خوب نیستم فکر کنم تاثیرات آلودگی هوا باشه .

متن زیبایی بود .
منم دوست داشتم بغلش کنم و خدا هم نازم کنه منم خودمو براش لوس کنم . دوست داشتم دستای مهربونشو بذاره رو قلبم تا سرشار از آرامش بشم ...

خواهش میکنم عزیزم
ممکنه یه دلیلی که همه بی حوصله هستن همین هوایی باشه که تنفس میکنیم.
اره واقعا، کاش وقتی باهاش حرف میزدیم یه جوابی بهمون میداد که متوجه میشدیم.

یاس 18 دی 1391 ساعت 08:50

کاش میشد اما نمیشه

اخه همه ی صفات خداوند خاص ومنحصر به فرده..حتی جواب دادنش به بنده هاش.. شاید خیلی کم پیش بیاد که جوابش طوری باشه که ما بفهمیم وای کاش نگیم.

بهار(جاده زندگی) 18 دی 1391 ساعت 09:30

کاش میشد. منم از گفتگوی یه طرفه خیلی خسته میشم. حالا یه دو کلوم جواب میداد که بد که نمیشد، هیچ. خیلی هم خوب میشد و بیشتر دوستش داشتیم و میرفتیم طرفش

اخه جواب دادن خدا خاصه وما متوجه نمیشیم. کاش حداقل میفهمیدیم..

زهرا م 18 دی 1391 ساعت 11:33 http://zkh.blogsky.com

سلام مهتاب جان میخواستم بگم کاش بعدش یاد این ایمیل که برام اومده بود افتادم یک روز یک شیخ و مریدش تو یک بیابان میرفتن رسیدن به یکچادر که یک زن با بچه هاش زندگی میکرد و برای امرار معاش یک بز داشتن و ان شب با شیر اون بز و نان از اونها پذیرایی کردن فرداخداحافظی کردن رفتن مرید به شیخ گفت کاش میتونستیم کاری برای این خانواده بکنیم وضعشون بهتر شه شیخ گفت شب که شد برو و بز اونها بکش مرید تعجب کرد ولی چون به شیخ ایمان داشت اینکار کرد چند سال بعد از اون منطقه عبور میکردن شهری بزرگ به جای بیابان دیدن مرید یاد اون خانواده افتاد ملکه ایی اون شهر اداره میکرد شیخ و مرید میرفتن که کسی از طرف ملکه اومد و اونها دعوت کرد نهایتا مرید فهمید که این ملکه همون زن چادر نشین هست و بعد از کشته شدن بز اونها اجبارا با پسر هاش کوچ میکنن به شهر کوچک اون نزدیکی و هرکدام به کاری مشغول میشن و نهایتا به اون رتبه میرسن متاسفانه اکثر ما اسیر بز درون خودمون هستیم اگر خودمون از دستش رها کنیم اونوفت خدا هم صدامون میشنوه وهم کمکمون میکنه ۰

زهراجان واقعا هم همینه. میدونی من خودم یقین دارم که تمام شادیها وغمهای ما از درون خودمون نشات میگیره واگه ما دعا میکنیم وجوابی نمیشنویم این مشکل خودماست.
ما باید در درونمون دنبالش بگردیم ولی دلم میخواد خدا حداقل مشکلمو نشونم بده تا بتونم بفهمم دردم چیه...

لیلین 18 دی 1391 ساعت 14:13 http://lilien.blogsky.com

چه خوشگل گفتی آره به خدا.

اگه میشد که ما دیگه غمی نداشتیم.

سایه 18 دی 1391 ساعت 19:53 http://shamimedoost.blogfa.com

کاش میشد...
واقعا آدمی یک وقتهایی دلش میخواهد خدا سخت در آغوشش بگیرد...

کاش..
گاهی از سر دلتنگی و نیاز و گاهی از شدت عشق.....

زی زی 19 دی 1391 ساعت 10:49 http://zizi1364.blogfa.com

چه آرزوی قشنگی...ایکاش می شد...

امیر 19 دی 1391 ساعت 13:39 http://dal-haste91.blogfa.com

لذت بردیم

میتونم رمز مطالب رو داشته باشم؟!

براتون فرستادم

میسی

خواهش..

آذین 20 دی 1391 ساعت 09:57 http://aufregend.blogfa.com

سلام مهتاب جان خوبی ؟
مرسی از کامنتت عزیزم
ببخشید اگه ناراحت شدی ...دیگه زندگی ما همینه

سلام
خواهش میکنم. بهر حال زندگی هر کسی غصه های خودش رو داره. امیدوارم به زودی به آرامش برسی.

سلام عزیزم
خوبی؟
چند وقتیه که خیلی کم می نویسی. نگران حالت شدم.

سلام
مرسی عزیزم برای احوالپرسیت
حالم خوبه ولی چیزی برای نوشتن تو ذهنم نیست. هرچی هست یه مشت خزعبلاته..

آخ گفتی...


حتی گاهی از عشق به خدا دلم میخواد اونطوری جوابمو میداد.

لیلی 21 دی 1391 ساعت 23:06 http://leiligermany.blogsky.com

شاید خدا داره گوش میده و منتظر ماست فقط راه حرف زدن باهاش رو بلد نیستیم

بله مطمئنا..
فقط گاهی وقتا دلم میخواد حضورش رو طوری دیگه حس کنم.

سایه 23 دی 1391 ساعت 10:31 http://manohamsarim.blogfa.com

سلام از وبلاگ تارا اومدم خوشحال میشم بیشتر آشنا بشیم :)

سلام. منم خوشحال میشم عزیز

سایه 23 دی 1391 ساعت 15:21 http://manohamsarim.blogfa.com

لینک شدید مهتاب جان :)

ممنون عزیزم

فرشید 26 دی 1391 ساعت 15:46 http://samadl.com/index.php

سلام عزیزم. وبت جالبه.میشه به منم سر بزنی و نظرت رو بگی. پشیمون نمیشی .(منتظرما)
http://samadl.com/index.php

خاطره 4 بهمن 1391 ساعت 04:35 http://littlefamily.blogsky.com/

سلام،عزیزم از نیمچه نوشته هات خیلی خوشم اومد میتونم رمزتو داشته باشم تا کامل نوشته هاتو بخونم؟

سلام. مرسی. براتون فرستادم.

رضا 7 خرداد 1392 ساعت 15:54 http://2rost.blogsky.com/

سلام
درسته وبلاگه بسیار خصوصیی دارید اما اون قسمتی که عمومیه بسیار جالبه

کاش!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.